واژه نامه تنهایی

واژه نامه تنهایی

 

اندوهم را در پستوی دلم پنهان می کنم

و با لباسی از حریر تنهایی

به تماشای گل های زرد شده پاییزی می روم

دردلم حسرت هیچ نیست

مگر غوطه خوردن در تاریکی

 

و این همه آدم

خوشحالند به بودن

و به همیشه بودن

اما من از خستگی خود بیزارم

و دستم به سوی مرگ دراز است

 

اینجا و آنجا

واژه ها در گریبانم گیر می کنند

و من ترانه اندوه سر می دهم

اما اندوهم دلم را پر نمی کند

اندوهم ابری می شود گسترده

تا بی نهایت.

 

چه خستگی بی پایانی در نیمه راه تنهایی ام نشسته است

با پای شکسته و راه سنگلاخ

از کجای این زندگی فرار کنم

که هیچ دستی مهربانی نثار نمی کند.

 

سراسیمه از بیابان بی پناهی گذشتم

و به دریایی رسیدم که گذشتن از آن ناممکن

لاجرم اندوهم را به دریا سپردم و خود

به تماشای تنهایی خود

نشستم.

 

کدام خانه مرا پناه می دهد

وقتی همه درها بسته

وهمه پنجره ها ابدیت را به درون می خوانند.

من و تنهایی روزنه ای می یابیم و

به آسمان پشت پنجره کوچ خواهیم کرد.

 

راه به  جایی نمی برد

این تنهایی بی پایان من

با دست هایی که فقط پوچی درو می کنند

در سرزمینی که در آن هیچ کاشته شده است.

 

آوریل 2019

 

سرگذشت

سرگذشت

 

تمام قصه همین بود

یک اه که در سینه ام مانده بود

و نمی خواست درآسمان بی آفتاب عصر رها شود

و یک لبخند که بر طاقچه اتاق خالی  ماند

هیچ کس با من همراه نبود

وقتی راه افتادم فقط سایه ام بود

و آهی که در دلم مانده بود

و خیال رهایی نداشت

و من تنها تر از آخرین برگی که بر درخت میماند

سودای افتادن نداشتم

سودای رفتن بود که مرا واداشت

اندوهم را مثل آهی از سینه بیرون دهم

و راه بیافتم

و برسم به برهوت خاموش بی پناهی

و در راه

فقط زمزمه نسیم بود

که مرا بدرقه می کرد

و من تنها نبودم

با هزاران افسوسی که پیشاپیش من می رفتند

تا بر من راه نمایند

من تنها نبودم.

26 فوریه 2020

اولین پله

اولین پله

زن روی اولین پله حیاط به ایوان نشسته بود و دختر چند متر آن سوتر با توپی خیالی بازی می کرد. توپ خیالی را به زمین می زد و دور خود می چرخید و دوباره توپ را توی هوا گیر می آورد و به زمین می زد و باز دور خود می چرخید. آنقدر این کار را ادامه داد تا دچار سرگیجه شد و ایستاد.

زن گفت، «خسته نشدی بچه؟»

دخترک به زن نگاه کرد و انگار تازه او را می دید، لبخندی زد و هیچ نگفت.

آفتاب روی دیوار و پشت بام  ته  حیاط را نقش می زد. کلاغی روی بلند ترین شاخه درخت تبریزی قار قار را سرداد. دخترک سربلند کرد. اما کلاغ را در میان شاح و برگ درخت پیدا نکرد. گربه ای روی دیوار بین دو خانه به تنبلی قدم می زد. دخترک گربه را نگاه کرد. گربه به آخر دیوار که رسید، لختی ماند. نگاه گربه  به خانه همسایه بود. از خانه همسایه صدای کرت کرت قدم زدن می آمد.

دخترک به زن نگاه کرد که در خیال خود بود. همان طور که گربه را نگاه می کرد، گفت، «ننه ناز بروم مولود را صدا کنم، بیاید با هم بازی کنیم؟»

زن گفت، «نیستند. دیدمشان، داشتند می رفتند خیابان.»

دخترک گفت، «ما هم برویم خیابان.»

زن گفت، «نه. مادرت اجازه نمی دهد.»

گربه رفته بود. دخترک به ایوان جلوی اتاق ها نگاه کرد. گربه نبود. رفته بود خانه همسایه.

دخترک به زن نگاه کرد و پرسید، «پس  نادر و ناصر کجا رفتند؟»

زن گفت، «رفتند خیابان.»

دخترک گفت، «ما هم برویم.»

زن گفت، «گفتم که. مادرت اجازه نمی دهد.»

دخترک دیگر هیچ نپرسید. رفت و نشست کنار حوض. ماهی ها و عکس آسمان را با چند تکه ابر پراکنده در آب حوض نگاه کرد. غروب روی حیاط  و دیوارها و ساختمان خانه گسترده می شد.

اکتبر 22/ 2018

پرسه در شعر

پرسه در شعر

 

شب را نیایش می کنم

و روز را ستایش

شب

آرامگاه رویاهایم

و روز

جولانگاه

پرسه هایم.

 

 

با روز زاده می شوم

و با شب می میرم

و در هر زادن و مردن

عشق را تجربه می کنم.

 

با بهار از خواب زمستانی برمی خیزم

و در تابستان

رویاهایم گرم می شوند

با پاییز

همراه با درخت تهی می شوم

از خواستن و داشتن

و زمستان دوباره

خوبی خوش.

 

درخت بودن

این حسن را دارد

که تو جایی برای ماندن

و جایی برای مردن داری

و همیشه کسی هست

که زیر سایه ات بنشیند

و دل خوش کند

به نسیم.

 

هیچ  گاه از خود نپرسیدم

آمدنم بهر چه بود

و ر فتنم نیز

چرا که می دانم

آمدنم پرسشی است بی جواب

و رفتنم

نقطه پایانی بر…

 

هرچه هست

این است

چهار دیواری

که پناهت دهد

و سقفی که آسمان را از نگاهت می دزدد

 

به کوچه می روم

و به دنبال مردمی هستم

که سر در گریبان ندارند

اما دریغ

کوچه خالی است…

 

بازنویسی شده

19 آوریل 2019

 

دست ها

 

دست ها

گاه زخمی که به با داشته ام

زیر و بم های زمین را به من آموخته است.

سهراب سپهری

خیابان چون غولی می غرید. اتومبیل ها بی وقفه می گذشتند، سیاه، خاکستری، سفید، قرمز، کوچک، بزرگ، وانت. زن به اتومبیل ها نگاه می کرد اما هیچ کس به او نگاه نمی کرد. شیشه ها بالا کشیده، سرعت زیاد – می گذشتند.

به چهار راه رسید. چراغ عابر قرمز بود. ایستاد. اتومبیل ها می گذشتند.

زن ماند. دستانش انگار کش آمده بودند. درد از از شانه ها به بازو و آرنج کشیده می شد. بسته های دست  چپ را زمین گذاشت. انگشتانش را در بسته نگه داشت. اگر رهایشان می کرد، دوباره جمع کردنشان وقت می گرفت. دولا ماند. وزن بسته ها را حس نمی کرد. انگشتانش را باز و بسته کرد اما بسته ها را رها نکرد. آدم هایی که کنارش بودند راه افتادند. نگاه کرد، چراغ عابر سبز شده بود. بسته ها را بلند کرد. درد هم چون ماری در بند بند دستانش  می لولید و پیچ و تاب می خورد. نگاهش برای لحظه ای از روی اتومبیل ها  رد شد.  زن و مرد پشت فرمان ها، همه خونسرد،همه خاموش، همه خیره به دوردست ها، کمر بندها بسته ،  آماده حرکت.

عرض خیابان زیاد بود. زن به وسط خیابان که رسید، چراغ عابر نارنجی شد. اگر بسته ای نداشت، می توانست رد شود. اما با بسته ها ممکن نبود.

بسته ها را زمین گذاشت اما رهایشان نکرد. دولا ماند. انگشتانش در دسته کیسه ها بود. باز و بسته شان کرد، کرخ بودند. ماشین ها با گردش به چپ  می گذشتند.هیچ کس در وسط خبابان نبود. همه گذشته بودند. زن ایستاد. بسته ها مثل وزنه ای آهنین از دوشانه اش آویران بودند. زن فاصله چهارراه تا ساختمان آپارتمان خود را حساب کرد. یک نیمه چهار راه و بعد فاصله بین خیابان تا ساختمان. ساختمان پیدا بود. اما به نظر دور می رسید. راه شیب کمی داشت و راه رفتن را دشوارتر می کرد.

با خود گفت، نباید این همه خرید می کردم. دارم خودم را می کشم.

چراغ سبز شد. راه افتاد. سنگین و آرام. اتومبیل ها به ردیف ایستاده بودند.نگاهش از آن ها گذشت. زن و مرد، پیر و جوان. همه خاموش، همه بی اعتنا. دلش می خواست می توانست همه بسته ها را روی اتومبیل ها پرتاب کند اما هم چنان به راه خود بود. با شانه های کشیده، انگشتان مجاله شده از درد، با قدم های کند. نیمه دیگرعرض خیابان را پشت سر گذاشت.

«اگر مجبور نبودم از این فروشگاه ارزان قیمت خرید کنم.»

خواست بایستد. درد می لولید و از تیره پشتش به کمرش می رسید. باید می رفت. ساختمان پیدا بود. سربالایی را به کندی می گذشت. شانه ها انگار کش آمده بودند. دختری جوان از کنارش گذشت. تند می رفت. نگاهش به دختر بود که از او فاصله گرفت. پاهای زن انگار به زمین می چسبیدند. کندتر و کندتر می رفت.

«خوبیش این بود که دیگر چهار راهی نبود.»

باد شلاق می زد. اما او باد را حس نمی کرد. عرقی لزج تنش را داغ کرده بود. درد هرلحظه فشارش را بر او زیادتر می کرد. طاقت نیاورد. بسته ها را روی نیمکت کنار ایستگاه اتوبوس گذاشت. بسته ها ولو شدند.  خواست دست هایش را باز وبسته کند، نتوانست.خیابان بی وقفه می غرید.  اتومبیل ها می گذشتند.

زن حس کرد فریادی در او تل انبار می شود.

باد بر پیکر زن می وزید. سرما عرق لزج را بر تنش خشک کرد. لرزشی تن او را تکان داد. دلش می خواست روی نیمکت بنشیند اما باد مجال نمی داد.  بسته ها را برداشت. راه بی انتها به نظر می رسید. «اگر آشنایی می دید.» به اطراف نگاه کرد. پیاده ای نبود. خبابان بود و اتومبیل و ساختمان های بلند.

زن یاد شهرش افتاد.آن شهر کوچک،  آن خانه های تنگ هم، آن کوچه های صمیمی و پیچ و خم دار. شهرش که اینک هیچ از آن باقی نمانده بود. جنگ خانه ها را ویران کرده و ساکنانش را فراری داده بود.

دسته بسته ها را در انگشت ها جا داد. نفسی بلند کشید و راه افتاد. چند قدم سریع رفت.دوباره قدم کند کرد. گویی دیگرنمی کشید. ده قدم بیشترنرفته، حس کرد دارد می افتد. بسته ها را زمین گذاشت و دولا ماند. دستانش گویی در حال جدا شدن از شانه هایش بودند. نگاهی به ساختمان کرد. بلند وسفید، با پنجره های تک و توک روشن، چنان دور می نمود که گویی در ابدیت بنا شده بود. با خود گفت، باید به اش برسم.

بسته ها را بلند کرد. باز هم قدم تند کرد. پسر و دخترجوان سیاه پوستی دست در دست هم از کنارش گذشتند، بی اعتنا به او، غرق در گفتگو. زن خواست صدایشان بزند و کمک بخواهد. گویی رنگ سیاهشان می توانست  دلیلی بر همدردی شان باشد. اما آنان از او فاصله گرفته بودند. زن احساس بی پناهی و گمشدگی کرد و فاصله ها….

نزدیکترین ساختمان، ساختمانی بود که آپارتمان او در آن بود اما چنان بود که گویی کیلومترها راه به آن مانده بود.

باز هم یاد شهرش افتاد و مردمانش. به روزهایی که بارسنگین به خانه می برد و همیشه به آشنایی بر می خورد که کمکش می کرد.

نگاهی به آن سوی و این سوی کرد، آدمی نبود. اگر بود، بیگانه بود. فقط ساختمان ها بودند که دور بودند و اتومبیل ها که می گذشتند. بی نگاهی به او.

دوباره بسته ها را زمین گذاشت. لحظه ای ماند. دو اتوبوس و یک مترو را پشت سرگذاشته و  نیمی از راه پیاده را طی کرده بود. اما آن چه باقی مانده بود، بسیار طولانی تر از راه آمده بود.

شب بر خیابان و ساختمان ها نشسته بود. اتومبیل ها دو چشم روشن درخشان بودند که تاریکی را می شکافتند و می گذشتند. لحظات سنگین وکند خیال گذشتن نداشتند. بیهودگی این تلاش وتقلا او را خسته تر می کرد. حس کرد در خلا ّ راه می رود. ساختمان های بلند در مه گم می شدند. ساختمانی که او در آن خانه داشت، دورتر و دورتر می شد.

به خود تکانی داد. هنوز هوش و حواسش را داشت. اما خستگی چون مهی سنگین او را در خود پوشانده بود. بسته ها را بلند کرد. این بار نه تند، سنگین وکند قدم برداشت. حال می دانست هر قدمی که بر می دارد به خانه اش نزدیکتر می شود. این احساس او را به پیش راند. هرچه پیش تر می رفت درد را کمتر حس می کرد. حال می توانست در ساختمان را ببیند. زنی وارد ساختمان شد. زنی که دو بسته در دست داشت.

با خود گفت، «حتما از فروشگاه نزدیک خانه خرید کرده است. اگرمن هم از آنجا خرید کرده بودم،حالا رسیده بودم. اما قیمت هایش دوبرابراست. با این پول می توانستم فقط نصف این چیز ها را بخرم» و به خود گفت، «کاش نصف این چیز ها را خریده بودم.»

 زن حساب کرد تا چند لحظه دیگر به در ساختمان می رسید. اینک نه مه بود نه خلاٌ . ساختمان بلند چون غولی درمقابل او قد برافراشته بود. در ورودی ساختمان با شیشه های بزرگ وشماره اش که با عدد درشت و خوانا روی شیشه حک شده بود. زن همه را می دید. اما شانه ها انگار در حال از هم جدا شدن بودند. باز هم بسته ها را زمین گذاشت. عرق روی پیشانی اش نشسته بود.تیره پشتش می سوخت و درد در کمر و پاهایش می پیچید.  لحظاتی هم چنان ماند.

مردی وارد ساختمان شد. زن با خود گفت، «آگر رسیده بودم، حتماً در را برایم نگه می داشت.» و این احساس دل او را گرم می کرد. تنها کمکی که می توانست انتظار داشته باشد.

پسر جوانی از روبرو می آمد تا به ساختمان وارد شود. زن را دید. لحظه ای ماند. این خیال از فکر زن گذشت که «می آید که کمکم کند.» اما پسر بی نگاهی به او گذشت و وارد ساختمان شد. بسته ها را بلند کرد.اینک پیش از ده پانزده قدم با ساختمان فاصله نداشت. در ورودی ساختمان سنگین بود.زن باید همه بسته ها را به یک دست می داد تا بتواند در را با دست دیگر بازکند. نگاهی به پشت سر خود کرد. محوطه جلوی ساختمان تا دورها خالی بود.  همه بسته ها را به یک دست داد. حس کرد هم اکنون است که دست از شانه اش کنده شود و با همه بسته ها به زمین افتد. در را باز کرد. اینک دست ها کرخت  و نیمه جان بودند.

وارد ساختمان شد. حالا دیگر فاصله ای نبود. آسانسور بود وبعد هم آپارتمان خودش.همه چیز به سرعت گذشت. زن بسته ها را در کف آشپزخانه زمین گذاشت. پالتو از تن درآورد.کفش ازپای کند. رفت روی تخت ولو شد. نفس عمیقی کشید. عرق بر تنش خشک می شد. دست ها را بر سینه چلیپا کرد. ضربان قلب خود را احساس می کرد که سنگین و محکم می تپید. دست ها روی سینه زن انگار به خواب رفته بودند. حس کرد دلش برای دست هایش می سوزد. دست هایی که تنها یار ویاور او در این بی پناهی بودند.

می 1989

از کتاب چشن تولد

برزخ

به یاد مری تورنبری

که زندگی در مهاجرت را برای من آسان کرد.

برزخ

روز از آن روزهای زیبا بود. نرگس به آسمان نگاه کرد که آبی و نوازشگر بود، مهربان و صمیمی بود. رنگ آبی اش رنگی بود زلال، چنان که دلت می خواست هر از گاه سر از کارت برداری و چشم به آن بدوزی. آسمان که چنان رنگ آبی یک دست و زلالی داشته باشد، چیزی زیر پوست تن آدمی می لغزد، چیزی که نه نام شادی دارد نه جنبش زندگی. چیزی فراتر از همه این ها –  چیزی که زندگی ات در آن جاری است و تو را به  پیش می راند و تو را با آسمان، با هوا، با درخت و با زمین پیوند می دهد. آری، ان روز آسمان آبی بود. باد نبود، شهر مهربان بود هوا هوایت را داشت. هوا می خواست که تو طعم زندگی را بچشی و آن را در ذرات تنت، در رگهایت و در هر سلول بدنت احساس کنی.

نرگس سر از کار خود برداشت و  به آسمان نگاه کرد. راستی که آسمان امروز چه آبی بود.  غرق در کار خود بود.. مارگارت که وارد کتابخانه شد، نرگس نگاهش را از صفحه کامپیوتر گرفت و گفت، صبح بخیر.

مارگارت لبخند زد و گفت، صبج بخیر. و اشاره به هوا کرد و گفت، هوا عالی است.

در چشمان آبیش که پیری دورش را چین انداخته بود، صمیمیتی آشنا خانه کرده بود.

نرگس کار را زود شروع کرده بود، مثل همیشه.

مارگارت گفت، پرنده سحرخیز.

نرگس لبخند زد. در جواب بیشتر حرف های مارگارت فقط لبخند می زد. کلمات با او سر لج داشتند.  جمله هایی که می شنید، گنگ بودند. همیشه باید در خود به کند و کاو بود. همیشه چیزی در او بود که به کلام نمی آمد. کلمه به اندازه کافی نداشت.

با خود گفت، کلمه لازم نیست. بی کلام هم می شود سخن گفت. و حالا یاد گرفته بود بی کلام سخن گوید. حس می کرد، مارگارت او را می فهمد.

تا وقت استراحت سرگرم کار بود. مارگارت با لبوان قهوه به اتاق برگشت و پرسید، تو قهوه نمی خوری؟

نه. معده ام را ناراحت می کند.

می توانی استراحت کنی. حق توست.

مارگارت مهربان بود. صمیمی بود.

گفت، این کار را می کنم.

به اتاق دیگری رفتند. روی مبل کنار هم نشستند. نرگس راحت نبود. نمی دانست چرا؟ اما راحت نبود. حرف برای گفتن داشت. مطلب در دلش تل انبار بود اما کلمه نداشت.

دیانا و کلر آن طرف تر وراجی می کردند. نرگس گوش نمی کرد. نمی خواست گوش کند. گوش کردن نیاز به تمرکز داشت و او تمرکز نداشت.

مارگارت گفت، خسته به نظر می رسی. چرا؟ از شوهرت خبر داری؟

نرگس نگاهش را از زمین گرفت و به مارگارت چشم دوخت. چشم های مارگارت مثل آسمان آن روز آبی بود. صمیمی بود. اما دور بود. مثل آسمان. با همه صمیمتش دوربود.

نرگس گفت، بی خبر نیستم

مارگارت لبخند زد. خوشحالی در چشمان آبی اش مثل موجی پخش شد و دیگر نپرسید، چرا غصه داری؟

نرگس می خواست بگوید، او تنها نگران شوهرش نیست. می خواست بگوید، در آن جا خواهر و برادر هم دارد. خاله و دایی هم دارد. دوست هم دارد. او در آن جا وطن دارد. خاطره دارد. می خواست بگوید همه وجود او در آن جاست. و این که این جاست، تصویری نیمه تمام از اوست. اما نتوانست. کلمه نداشت. فقط چند کلمه انگلیسی در چنته داشت و با این چند کلمه چطور می توانست این همه را برای مارگارت بگوید.

خاموش ماند. چشم در چشم مارگارت دوخت که مثل آسمان آن روز آبی بود. مهربان بود. صمیمی بود اما دور بود. خیلی دور بود.

وقت استراحت که تمام شد، نرگس به پشت میز خود برگشت. دوباره نگاهی به آسمان کرد ک از پشت پنجره پیدا بود. رنگ آبی زلالش را داشت.

فکر بیکاری مثل فکری سمج او را به خود مشغول کرد. خواست از آن با مارگارت سخن بگوید و بپرسد، «ممکن است بیکارش کنند؟» اما نتوانست. غرور بود یا شرم که مانع می شد. نمی دانست. و یا کلمه به اندازه کافی نداشت که منظورش را در لفافه بگوید. جمله همیشه رک و راست به زبانش می آمد. اما بازهم پر از ابهام بود و نمی توانست بفهمد که طرف منظور او را درک کرده است یا نه. درمدت چند ماهی که با مارگارت کار می کرد، هبچ وقت نتوانسته بود، چند جمله پشت سر هم ادا کند. همیشه فکر می کرد، آن چیزی که می خواسته بگوید، نتواسنته است بیان کند.

با خود گفت، مارگارت فقط به شوهرم فکر می کند. خیال می کند دیگر مشکلی ندارم. اگر می توانستم باهاش حرف بزنم.

اما نمی توانست.

با خود گفت، در باره من چه فکر می کند. لابد احمق به حسابم می آورد. آواره، سرگردان. ذلیل و بیچاره.

از خودش بیزار شد. از مارگارت هم بیزار شد. به آسمان نگاه کرد. هم چنان آبی بود.

ارقام روی صفحه کامپیوتر مثل اشباح می رقصیدند. امروز همه اش اشتباه می کرد.

مارگارت نگاهی به کارش کرد و به فکر فرورفت. درچشمان آبی و زلالش چیزی بود که او را نگران تر کرد.

نرگس با خود گفت، دیگر مهربان نیست. امروز همه اش خرابی بار می آورم. شاید تقصیر آسمان است.

و چقدر دلش می خواست که از کتابخانه بیرون رود. زیر درختی بنشیند و به هیچ چیز فکر نکند. اما گرفتاری ها بر قلبش سنگینی می کرد. به کدام یک باید فکر می کرد. پسرش در کشوری دیگر درس می خواند، اگر در امتحانات رد شود…

و اگر شوهرش در بمباران کشته بود. از کلمه شوهر و پسر خنده اش گرفت. مگر پسر و شوهرش نام نداشتند. برای مارگارت نام نداشتند. همیشه از آن ها که با مارگارت سخن می گفت، می گفت، پسرم و یا شوهرم. نام ها برای مارگارت بیگانه بودند. همین دیروز پسری ایرانی به کتابحانه آمده بود. مارگارت پرسیده بود، نامش چیست و او گفته بود، قباد و مارگارت تکرار کرده بود گباد.

 قباد برادرش بود که برای فرار ار زندان و شکنجه از مرز گریخته بود و او هنوز نمی دانست در کدام کشور است. پاکستان؟ ترکیه، هند؟

و خانه اش… ناصر گفته بود، «قولنامه اش کردم.»

پس دیگر خانه ای نداشت.

خواست از همه این ها برای مارگارت بگوید. یابد برای کسی از دردهایش می گفت. برای ایرانی ها حرف زدن دردی را دوا نمی کرد. آنان همه غم خود را داشتند.  تحمل نداشتند. غمشان کمتر از غم او نبود. گاه بیشتر هم بود. اما مارگارت غم نداشت. مارگارت زندگی می کرد. زندگی مثل آسمان آن روز پاک و زلال درچشمان مارگارت جریان داشت. می خواست از غم هایش با مارگارت سخن بگوید. شاید که از بار غمش بکاهد. شاید که مارگارت معجزه کند. مارگارت پذیرنده بود. اما نرگس خاموش بود. حرف در درون او جاری بود. مارگارت کنار او نشست. اشتباهاتش را به او نشان داد و گفت، «می دانی…»

و لختی ماند و نرگس منتظر ماند. سرمایی زیر پوستش دوید و قلبش در سینه اش تند می کوبید.

مارگارت ادامه داد، اگر این جور کار کنی. اگر این همه اشتباه داشته باشی.

و لختی بعد که هم چنان چشم در چشم نرگس دوخته بود، گفت، قبولت نمی کنند. این ها خیلی سخت گیرند. حداکثر دو اشتباه در روز. بیشتر نه.

دست های نرگس یخ کرد و روی کی بورد ماند. دیگر تمام شد.

بی اختیار شعر فروغ از ذهنش گذشت. «دیگر تمام شد. باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.»

و باز به خود گفت، تمام شد. این هم یک بدبختی روی بدبختی های دیگر.

خواست بگوید، تلاش می کنم. خیلی بیشتر تلاش می کنم. مطمئن باش یاد می گیرم. آدم کودنی نیستم. این کار هم سخت نیست. در ایران کارم خیلی سخت تر بود و من مشکلی نداشتم. فقط باید کمی بیشتر به ام مهلت بدهید. باید باام مدارا کنید. اما هیچ نگفت. مدارا! معادل انگلیسی اش چه بود؟ اصلا این کلمه از کجا به ذهنش رسیده بود. یعنی در انگلیسی هم چنین کلمه ای وجود داشت؟ مدارا! کلمه قشنگی بود. اما در انگلیسی شاید مفهوم نداشت. شاید هم داشت اما نرگس به آن برنخورده بود.

در همان حال که فکر و ذهنش در تقلا بود، با خود گفت، برایشان نامه می نویسم. همه چیز را برایشان شرح می دهم. از شرایطم، از شرایط ایران. اما می دانست که بی فایده است. به خود گفت، نامه به کی؟ به کحا؟ مگر مارگارت نگفته بود که تو باید برای سیستم سودآور باشی. اینجا فقط سخن از سیستم بود. سیستم احساس نداشت. دلش برای کسی نمی سوخت. سیستم فقط از تو کار می خواست. کار بی اشتیاه.

مارگارت هم هیچ کاره بود. فقط یک مهره بود. نه حرفش تاثیری داشت و نه نگاه مهربانش. مگر خودش نگفته بود، من هیچ کاره ام. این جا فقط کار ارزش دارد. کار درست و بی اشتباه. کارت را باید بی اشتباه انجام می دادی. اگر به جای مغز در سرت یک ماشین حساب داشتی کار خیلی بهتر انجام می شد.

سرش اما همیشه پر بود از فکر و خیالاتی که مثل ابری تیره ذهن و فکرش را می پوشانیدند و اشتباهات مثل سوسک هایی بودند که در تاریکی می لولیدند. او نمی دیدشان. مارگارت می دیدشان و به اونشانشان می داد. او با دیدنشان یکه می خورد. تنش داغ می شد. دلش می خواست با مشت بکوبد روی کامپیوتر. اما مارگارت آرام و خونسرد کنارش نشسته بود. لبخندی بر لبانش بود که نرگس نمی دانست لبخند مهربانی است یا تحقیر.  و وقتی اشتباه زیاد شد، گفت، خسته ای؟

خواسته بود بگوید، آنقدر خسته ام که دلم می خواهد بمیرم.

نگفته بود. چه فایده داشت؟ از ترحم خریدن بیزار بود. کاش در سرش به  جای مغز یک کامپیوتر داشت. همین برایش کافی بود. احساس کرد که کله اش خالی است، خالی مثل بیابان های جنوب. و غم بود که مثل موجی از غبار سرش را پر می کرد و روی تمام ذرات تنش می نشست. به مارگارت نگاه کرد. در نگاهش ترحم و همدردی بود. اما در دل نرگس غم بود.

از اداره که بیرون آمد، آسمان همچنان آبی بود. باد شلاق می زد.

با خود گفت، اگر مارگارت نبود، چه می کردم؟ آن همه اشتباه.

و به خودش دلگرمی داد. بیشتر تلاش می کنم. از فردا بیشتر دقت می کنم. به جای دو چشم با چهار چشم کار می کنم.

باید این ها را به مارگارت هم می گفت. اما چطور؟ مارگارت لابد گیج و گنگ  نگاهش می کرد و فکر می کرد، زده به سرش. در دل به گفته خود خندید. زده به سرش، چطور این اصطلاح را برای مارگارت ترجمه می کرد. و باز به خود گفت، تلاش خودم را می کنم. باید کار را یاد بگیرم. و به آسمان نگاه کرد که

مهربان بود. صمیمی بود. رنگ آبی آسمان همیشه دل او را گرم می کرد.

آوریل 1989

از کتاب جشن تولد

پشت در کسی هست

 

 

 

پشت در کسی هست

 

 

آن روز بیهوده شاد بودم و در همان حال ترسی  ته دلم بود. ترس از اتفاقی ناگوار. گرچه آدمی خرافاتی نیستم اما گاه برایم پیش آمده بود که هر وقت شادی بی دلیلی دلم را پر می کرد، حادثه ای ناخوش آیند پشت آن پنهان بود. آن روز شادیم گرچه بی دلیل بود اما همه وجودم را پر کرده بود. روزهای سکوت و خفقان بود. روزهایی که ترس مثل چیزی زنده و جاندار در همه   جا پرسه می زد و من شاد بودم. شاید شادیم به آن دلیل بود که بچه هایم در خانه بودند و شوهرم سر کار. و هیچ خطری خانواده ام را تهدید نمی کرد.

عصر بود و من روی پله های حیاط نشسته بودم. نسترن توی اتاقش بود و کتاب می خواند. نیما و سیاوش توی حیاط بازی می کردند، همان بازی تکراری همیشگی. سربازهای پلاستیکی را ته حیاط و لای گل های باغچه پخش و پلا کرده بودند و جنگ ایران و عراق را بازی می کردند. صدای شلیک مسلسل را که با دهانشان در می آوردند می شنیدم. حواسم اما به آن ها نبود. نمی دانم در چه فکری بودم . از سکوت و آرامش خانه لذت می بردم.

به درخت چنار ته حیاط چشم دوخته بودم که گنجشگ ها لابلای شاخ و برگ آن جیک  جیک شادمانه ای راه انداخته بودند. صدای زنگ در خانه را شنیدم که کوتاه بود. اول فکر کردم، اشتباه کردم. اما بی اراده بلند شدم و به طرف در خانه راه افتادم. هنوز به در نرسیده بودم که دوباره صدای زنگ را شنیدم.

سریع تر رفتم و در را باز کردم. دم در دختری شانزده هفده ساله، پوشیده در چادری سیاه و نگاهی پر از وحشت ایستاده بود

لبانش لرزید و گفت، «دنبالم می کنند. می توانم بیایم تو؟ فقط چند دقیقه؟ ردم را که گم کردند، می روم.»

انگار جذامی دیده باشم، بی آن که کلمه ای حرف از دهانم در آمده باشد، در را بستم و به سرعت دور شدم. به حیاط که رسیدم قلبم شروع کرد به تند تپیدن. حس کردم رنگ و رویم پریده است. منتظر بودم بازهم صدای زنگ را بشنوم. اما دیگر صدایی نبود. حتی صدای دور شدن دختر را. به آشپزخانه رفتم. از آن جا می توانستم کوچه را ببینم بی آن که توجه کسی را جلب کنم. در همان حال حس می کردم رمق از دست و پایم می رود. قلبم هم چنان محکم و تند بر سینه ام می کوبید و دست و پایم یخ کرده بود. خدا را شکر کردم که نه نسترن به صدای زنگ در توجه کرده بود و  نه نیما و سیاوش.

برای چند دقیقه پشت پنجره ماندم. در کوچه عابری نبود. پیکان سفیدی وارد کوچه شد و من توانستم نیمرخ دو مرد ریشو با لباس پاسدار ها را در پیکان ببینم. قلبم سریعتر بر سینه ام می کوبید. ترس همه و جودم را پر کرد. هر آن منتظر بودم که اتومبیل متوقف شود و کسی از آن پیاده شود و زنگ در خانه ما را به صدا درآورد.  پیکان گذشت. قلبم کمی آرام گرفت. اما قیافه دختر با چشم های سیاه و بینی کشیده و چهره پریده رنگ و لب هایی که می لرزید جلوی چشمم جان گرفت. حس کردم نفرت از دختر وجودم را پر می کند. به چه حقی در خانه مرا به صدا در آورده بود و شادی بی دلیلم را از من گرفته بود. اینک دلهره و ترس و غم مثل چیز سنگینی بر قلبم نشسته بود و من هرچه تلاش می کردم، نمی توانستم ضربان محکم و تند قلبم را آرام کنم. هم چنان که پشت پنجره آشپزخانه ایستاده بودم و چشم به کوچه داشتم، اندک اندک از بار نگرانی خود را رها می کردم و به خود می قبولاندم، کار درستی کردم که دختر را از دم در راندم. چه اگر پاسدار ها در خانه مرا می زدند و او را در خانه من پیدا می کردند، وای به حال همه ما بود. اما پاسدارها از خانه من گذشتند بی آن که زنگ آن را به صدا درآورند. اگر دختر را پناه داده بودم، نجات یافته بود. حس کردم خاری در قلبم نشست. عرق شرم بر چهره ام نشست. داغ شدم. زشتی کار خود را با تمام وجود حس کردم. احساس گناه مثل زخمی بر دلم نشست. برای اولین بار ندامت بر قلبم چنگ زد. کسی در درونم فریاد زد، «باید دختر را به خانه ات راه می دادی.»

صدای موتور ماشینی که از جهت روبرو نزدیک می شد، رشته افکارم را گسیخت. همان پیکان سفید بود و همان مرد ریشو که از پنجره سمت راست دیده می شدند. و این بار راننده را هم دیدم که او هم جوانی ریشو با لباس پاسدارها بود. وقتی پیکان گذشت، از شیشه عقب یک زن چادری دیده می شد که بین دو مرد نشسته بود. از پشت سرجز توده ای سیاه که بین دومرد جا گرفته بود، چیز دیگری پیدا نبود.

حس کردم این بار رمق از دست و پایم می رود. روی صندلی آشپزخانه نشستم. غمی تلخ بر قلبم چنگ می زد. بغض گلویم را می فشرد. نزدیک بود اشک راه مفری بجوید که نسترن وارد آشپزخانه شد. مثل همیشه بی توجهی به اطراف و به من به طرف یخچال رفت و دنبال چیزی برای خوردن می گشت. از آشپزخانه بیرون آمدم و به اتاق خواب خود رفتم. از آنجا خیابان اصلی را دیدم و دوباره همان پیکان را دیدم که از چهارراه گذشت. آری اشتباه نکرده بودم یک زن چادری بین دوپاسدار نشسته بود. اگر صورتش را دیده بودم…

روی لبه تخت نشستم. نگاهم به آینه میز آرایشم افتاد و خودم را توی آینه دیدم. احساسی از بیزاری و گناه همه  وجودم را پر کرد. تنم دوباره داغ شد و عرق شرم بر پیشانی ام نشست. شادی عصر جای خود را به نوعی خفت و بیزاری داده بود. زندانیان سیاسی و شکنجه های طاقت فرسایی که تحمل می کردند، در نظرم جان می گرفتند. هر لحظه که می گذشت فکرمی کردم دختر به قربانگاه نزدیک می شود.گویی زندگیم ناگهان از هم  پاشیده شده بود. آن لحظه که دختر را از دم در راندم، مثل یک شکاف عمیق بین من و گذشته من که تا چند لحظه پیش ادامه داشت و آرامشی در خود داشت، به وجود آمد. حس می کردم دیگر خودم نیستم. حس می کردم من، من واقعی از پشت چهره بزک کرده بیرون زده  و این من از ابتدا موجودی پست و رذل و قسی القلب بوده است. ترس مثل یک هیولا در درونم  لانه کرده بوده و در لحظه مناسب ضربه کاری اش را بر هستی من وارد آورده بود و آن را مثل یک تکه کاغذ باطله پاره کرده و دور ریخته بود. در همان حال انگار کسی در گوشم نجوا می کرد، «تو حق داشتی او را برانی. تو مسئول زندگی او نبودی. تو فقط در قبال خانواده ات مسنولیت داری. اگر او را پناه داده بودی، بی شک پیدایش می کردند. و تو از کجا می دانستی که او به چه حزب و گروهی وابسته است. تو که خود از هیچ حزب و دسته ای حمایت نمی کنی. از کجا معلوم که او واقعا گناه کار نباشد.»

اما هیچ کدام از این استدلالات نمی توانست احساس گناه مرا توجیه کند. یقین داشتم که دختر را دستگیر کرده بودند و به قربانگاه می بردند. در باره شکنجه های وحشتناکی در انتظار دستگیرشدگان است، تجاوز جنسی قبل از اعدام زیاد شنیده بودم.

دختر در نظرم جان گرفت. با چشمان سیاه پر از ترس و با لبانی که می لرزید و پوستی شفاف که گویی همه خون خود را از دست داده بود.

بی اراده نسترن را جای او می گذاشتم. حس می کردم فریادی در گلویم تل انبار می شود. اما خودداری می کردم. مسعود که به خانه آمد و مرا در اتاق خواب، فرورفته در خود دید، پرسید، «اتفاقی افتاده؟»

و من بی اختیار زدم زیر گریه. گریه ام کم کم اوج گرفت و به حالت هیستریک در آمد. فریاد می زدم و نمی توانستم حتی یک کلمه بر زبان بیاورم. برایم پزشک آوردند. پزشک نیز نتوانست حرفی از من بیرون بکشد. در تمام مدت چهره دخترک در حالی که بدنش از شکنجه های گوناگون تکه پاره شده بود، در نظرم جان می گرفت. او را می دیدم که لخت مادرزاد روی تخت شکننجه دراز کرده اند و پاسدارهای ریشو به او تجاوز می کنند. صدای ناله های دختر در گوشم طنین می افکند و به صورت فریاد در من تل انبار می شد.

به کمک آمپول مسکن خواب رفتم. وقتی بیدار شدم گویی کابوسی را از سر گذرانده بودم، تلاش می کردم به موضوع فکر نکنم. حس می کردم آدمی دیگر شده ام. بچه ها و مسعود به نظرم دور و بیگانه می آمدند. حتی نگاه هایشان عوض شده بود. هر چهار نفر دورم نشسته بودند و طوری به من نگاه می کردند که گویی تغییری شگرف در من رخ داده بود.

دلم از اندوهی ژرف پر بود. حس می کردم تنهای تنها در جزیره ای نامسکون رها شده ام. دوباره گریه چنگ در گریبانم افکند. مسعود مات و حیران به من نگاه می کرد. هیچ کس نمی توانست بفهمد در درون من چه می گذرد. دیدم نسترن به طرف تلفن رفت. یقین کردم که می خواهد به پزشک زنگ بزند.

گفتم، «پزشک لازم نیست. حالم خوب است.»

تلاش کردم که اشک را در خودم بکشم. حس می کردم باید یک طوری با غم و خفت و درد ندامت خود بسازم. اما تحمل آن برایم سخت بود و مرا به سمت دیوانگی سوق می داد. باید به هر روشی با تسلیم به دیوانگی مبارزه می کردم. به خودم می قبولاندم که من چاره ای جز رد دختر نداشتم. اما زشتی کارم چنان بزرگ بود که جرات نداشتم از آن با مسعود حرف بزنم.

نمی دانم چه مدت در آن کابوس سیاه گذراندم. ساعت ها می گریستم و گریه ام همیشه به فریادهای هیستریک تبدیل می شد و به کمک آمپول آرام بخش به خواب می رفتم.

با تلاش فراوان توانستم از غلتیدن به دره دیوانگی خود را نجات دهم. امروز که ماه ها از آن تاریخ

می گذرد مثل همه مردم به زندگی معمولی خود ادامه می دهم. کار می کنم، غذا می پزم، به بچه هایم

می رسم. کارهای خانه ام را سر و سامان می دهم. شب و روز هم چنان که برای همه مردم می گذرد، برای من هم می گذرد. اما همیشه انگار کسی پشت در ایستاده و منتظر است که من  در را برویش باز کنم. دختری شانزده هفده ساله، با چادری سیاه بر سر که همه هیکل او را در خود پوشانده و چشمانی سیاه و پر از ترس و لبانی که از وحشت می لرزد و من بی اختیار بلند می شوم که بروم در را به رویش باز کنم. سپس به یاد می آورم که دختر در پیکان سفید، بین دو پاسدار به قربانگاه رفته است. از آن به بعد نام همه دختران اعدام شده  را در روزنامه ها می خوانم. اما نمی دانم آن دختر جزء اعدام شده گان بوده است یا نه.

جولای 1989

از کتاب جشن تولد.

تازه وارد

 

 

تازه وارد

 

 

 

وقتی سوسن وارد شد، معلم سر کلاس بود. سلامی کرد و در آخرین ردیف جایی خالی پیدا کرد و به آن سوی رفت. معلم چیزی گفت، سوسن نفهمید. لبخندی زد و نشست. پله ها را تند بالا آمده بود. قلبش به سینه اش می کوبید. معلم با شاگردان حرف می زد. سوسن نمی فهمید. دو ماه بود به کلاس می آمد. کلمات طنین و آهنگ غریبی داشتند. فقط کلمات سلام و خداحافظی و بله و نه را خوب یاد گرفته بود. برای سلام و خدا حافظی مشکلی نداشت. مورد استفاده شان را می دانست. اما بله و نه گاه و بیگاه بیجا استفاده می کرد و تعحب طرف را برمی انگیخت. وقتی کسی با او حرف می زد، در جواب فقط بله بله می گفت و گاه که تعجب را در چهره طرف می دید، نه را به کار می برد.

معلم زمان گذشته را درس می داد. جملات نوشته شده را بهتر از گفتار می فهمید.

معلم نوشت، «من یک خانه داشتم.»

این جمله در ذهن سوسن نقش بست. او هم یک خانه داشت. کلاس را از یاد برد. به خانه اش برگشت. ایران.

معلم نوشت، «خانه من بزرگ بود.»

خانه او هم بزرگ بود. زمینی که از پدرش به او رسیده بود و مسعود خانه ای یک طبقه در وسط زمین ساخته بود و درخت های بلند تبریزی و میوه خانه را احاطه کرده بودند. ازپنجره که به بیرون نگاه می کرد، درخت ها را می دید. درخت های میوه در بهار پر از شکوفه می شدند و خانه را مثل کودکی بغل می کردند.

معلم نوشت، «من خانه خود را دوست داشتم.»

سوسن به خانه اش فکر کرد. به اتاق نشیمن بزرگ که از دو طرف  پنجره داشت. به آن فرش تبریز که پر از عکس گل و حیوان بود. و به کاسه بزرگ چینی که از پدر بزرگ به او رسیده بود. و نیما با توپ گوشه اش را شکست و او نیما را کتک زد و نیما گریسته بود و آن روز ناهار نخورده بود. یادگار پدر بزرگ لب پر شده بود.

نیما ذهن سوسن را پر کرد که وقتی انقلاب شد، هیجده ساله بود.

بغض گلوی سوسن را فشرد. اشک را از چهره پاک کرد. معلم او را دید و پرسید، چی شده؟

و یک جمله طولانی گفت. سوسن نفهمید. سعی کرد لبخند بزند. اشک را فرو خورد. نیما را از ذهن بیرون فرستاد و نیز یاد خانه اش را و کاسه چینی را. معلم او را به حال خود گذاشت و با شاگردان دیگر مشغول شد.

یک ردیف جلوتر از او دختری جوان و هندی تبار نشسته بود، با موهای بافته بلند و چهره ای آفتاب سوخته. زیر کاپشن صورتی رنگش ساری پوشیده بود. پارچه ای از ژرژت سبز که او را یاد هنرپیشه های فیلم های هندی می انداخت. دختر به سمت سوسن برگشته بود و او را نگاه می کرد. سوسن فقط لبخند می زد. لبخند تنها کلام و تنها وسیله ارتباط او با کلاس بود.

چشم به تخته سیاه دوخت. معلم با کلماتی کم و بیش آشنا آن را پر کرده بود.

مرد چینی یا ویتنامی و یا کامبوجی و یا ژاپنی که سوسن همه شان به یک شکل و اندام می دید و همه شان انگلیسی را با لهجه خاصی حرف می زدند، میانه سال و لاغر که همیشه لبخندی به لب داشت و یک ردیف جلوتر از او نشسته بود، دست بالا برد و چیزی پرسید. سوسن نیمی از حرف هایش را نشنید و آنچه را هم شنید، نامفهموم بود. معلم پرسش او را با کلماتی شمرده تکرار کرد. سوسن گفته معلم را بهتر می فهمید، از چند کلمه ای که معانی شان را می دانست، پی برد که مرد از کشورش می گوید.مرد چینی گویا گفته بود، «کشور من بزرگ بود.» سوسن در دل گفت، کشور من هم بزرگ بود. اگر جرات داشت، این جمله را به زبان بلند بیان می کرد. اما ترسید، نتواند کلمات را درست تلفط کند. در سکوت خود باقی ماند. و کشورش ذهن او را پر کرد. به مسافرت هایی که رفته بودند. به جاده های کوهستانی پر پیچ و خم، و جاده های شمالی با کوه هایی پوشیده از درخت، به شهرهایی که سفر کرده بودند. سفری که همه با هم به شیراز رفته بودند. نیمی از راه را او رانندگی کرده بود و نیمی را مسعود. نیما و کاوه و مژگان صندلی عقب نشسته بودند. گاه شعر می خواندند و گاه می خوابیدند. گاه بگو مگو می کردند. و او به جاده نگاه می کرد، به درخت ها، تپه ها و زمین های تازه درو شده. چقدر مسافرت را دوست داشت.

والنتینا دستش را بلند کرده بود. والنتینا از امریکای جنوبی آمده بود. تنها کسی بود که سوسن نامش را خوب تلفظ می کرد. والتنیا او را یاد خواهرش می انداخت. سه ماه بود، از ایران بیرون آمده بود و از خواهرش خبر نداشت. نمی دانست روزبه از جبهه برگشته  است یا نه. از برادرش یک نامه داشت. اما از روزبه هیچ خبری در نامه نبود. وقتی سوسن به مسعود گفت، نمی دانم چرا از روزبه هیچ ننوشته. مسعود گفت، شاید یادش رفته بنویسد. نمی دانی برادرت چقدر سر به هواست. از او چه انتظاری داری؟

والنتنا داشت با معلم حرف می زد. سوسن گوش تیز کرد که همه حرف ها را بشنود. روزبه را از ذهن بیرون کرده بود و رفته بود تو نخ حرف های والنتینا.

والنتینا هم به زحمت حرف می زد. به نظر می رسید، برای پیدا کردن هر کلمه زمانی طولانی لارم داشت. کلمات در ذهنش گم می شدند و مجبور به جستجو در ذهنش بود تا کلمه مورد نظر را پیدا کند.

سوسن با خود گفت، مثل من. من هم برای گفتن هر کلمه باید فکرم را زیر و رو کنم. همین چند کلمه  را هم که یاد گرفتم، از یاد می برم و نمی دانم کجا باید ازشان استفاده کنم.

والنتینا داشت در باره انقلاب حرف می زد. سوسن کلمه انقلاب را خوب می شناخت. اما نمی توانست آن را به زبان اورد. کلمه پر پیچ و خم بود و زبان در دهانش نمی چرخید. سوسن آرزو کرد کاش همه آدم ها با یک زبان حرف می زدند. خیلی دلش می خواست بداند چرا در کشورش انقلاب شد و چرا انقلاب پسرش را از او گرفت. چرا انقلاب مجبورش کرد خانه پدری اش را بفروشد و با بچه هایش یک هفته با مرگ دست و پنجه نرم کند و از کوه و بیابان بگذرد و مثل یک دزد از کشورش فرار کند.

معلم هنوز با والنتینا مشغول بود. والنتینا برای گفتن هر جمله خیلی وقت صرف می کرئد. معلم با حوصله بود سوسن نه حرف معلم را می فهمید نه حرف والنتینا را. او هم پرسش های زیادی داشت که ذهنش را پر کرده بود.

از آن سوی کلاس پسر جوانی که سوسن نه نامش را می دانست و نه می دانست از کدام کشور آمده است، داشت با معلم و و النتینا حرف می زد. صدای دیگری از میز ردیف سوم بلند شد. معلوم بود انقلاب موضوع جالبی بود. همه کلاس در باره آن حرف می زدند. فقط سوسن بود که ساکت بود. معلم از او هم چیزی پرسید. سوسن فکر کرد معلم دارد نظر تایید یا نفی  او را در باره انقلاب  می پرسد، سرخ شد. نمی دانست چه بگوید. فکر کرد، اگر بگوید، آری. که درست نبود. سوسن با انقلاب موافق نبود. پس گفت، نه. معلم به شنیدن کلمه «نه» لبخند زد. کلاس اما به صدای بلند خندید. سوسن سرخ شد. عرق روی پیشانی اش نشست. به روی معلم لبخند زد. و هرکس دیگری که به او نگاه کرد، با لبخند جوابش را داد. اما دلش از غم تلخی پرشد.

ای کاش می توانست در باره انقلاب حرف بزند. در باره روزهایی که سه پاسدار در خانه اش جا خوش کرده بودند. همه خانه را زیر و رو کردند. البوم های عکسشان را گذاشته بودند جلویشان و ورق می زدند و به عکس ها با تحقیر و تمسخر می خندیدند. روزهایی که نگذاشتند حتی گل های باغچه را آب بدهند و گل ها زیر آفتاب تیرماه پژمردند. در باره روزهایی که همه خانواده را به زندان بردند، حتی مژگان دوازده ساله را.

دو هفته بعد که آزاد شدند، نیما دیگر با آن ها نبود. نیما را شب قبلش اعدام کرده بودند.

سوسن دلش می خواست می توانست حرف بزند. اما گویی به جای زبان یک تکه چوب در دهان داشت. گلوله ای از غم روی دلش نشسته بود. نگاهش را از تخته سیاه گرفت و دیده بر زمین دوخت تا اشک را فرو خورد. همه کلاس با هم حرف می زدند. حرف ها چون اصوات نامفهوم در ذهن و اندیشه سوسن در هم می آمیخت و او از آن چیزی نمی فهمید و چون آدمی لال در خاموشی به سر می برد.

زنگ کلاس را زدند. رها شد. اما سکوت و گنگی با او بود.  پلی کپی هایی را که معلم به او داده  بود، نگاه کرد. حروف را می شناخت اما معنی اکثر کلمات را نمی دانست. دردی خفت بار قلبش را فشرد.

با خود گفت، باید یاد بگیرم. باید یاد بگیرم.

 

جولای 1988

 

از کتاب جشن تولد.

الهه کدام کشور

برای مرضیه ستوده

الهه کدام کشور

از صبح که بیدارش کردم، شروع کرد به بهانه گرفتن. اول فکر کردم مریض است. لبهایش گل انداخته بود و صدایش هم کمی گرفته بود. دست به پیشانی اش گذاشتم، زیاد داغ نبود. اصلا نمی خواست از توی تختش بیاید بیرون. پرسید، باید بروم مدرسه؟

گفتم، پس چی. دیر هم شده. باید زودتر بحنبی.

گفت، نمی روم. سرم درد می کند.

دوباره دستم را گذاشتم روی پیشانی اش. کمی داغ بود. شروع کرد به گربه کردن. نگران شدم.

پرسیدم، چی شده؟  جاییت درد می کند؟

گفت، نه.

گفتم، بلند شو. دارد دیر می شود.

گفت، من مدرسه نمی روم. اصلا مدرسه نمی روم.

گفتم، پسر گنده این چه حرفی است که می زنی؟ مگر می شود مدرسه نرفت. امروز تریپ دارید. یادت رفته؟

گفت، تریپ هم نمی روم. سرم درد می کند.

گفتم، بهانه نگیر. پس من  چی؟ من باید بروم سر کار. اگر نروم بیرونم می کنند. خودت که می دانی.

گفت، اما من مدرسه نمی روم.

زیر بغلش را گرفتم و بلندش کردم. اما دوباره خوابید و پشتش را به من کرد.

دیگر داشتم عصبانی می شدم. هشت سالش هم تمام شده بود اما مثل بچه کوچولوها نازش را می کشیدم.

داد زدم، رامین این قدر اذیتم نکن. من رفتم ساندویج ناهارت را درست کنم. تا برگردم، تو هم باید لباس پوشیده باشی و از اتاق آمدم بیرون.

ساندویج را درست کردم و برگشتم توی اتاقش. همان طور روی به دیوار خوابیده بود و تکان نخورده بود.

گفتم، پس چه مرگته؟ ساعت دارد هشت می شود. کی می خواهی صبحانه بخوری وکی راه بیافتی؟ آخر من خبر مرگم باید ساعت نه سر کار باشم.

هیچ صدایی ازش در نمی آمد. دوباره نشستم کنار تختش  وسعی کردم خشمم را فرودهم. خون خونم را می خورد. پرسیدم، جاییت درد می کند؟ چرا حرف نمی زنی؟ تو که بچه نیستی. اگر مریضی، خب بگو تا ببرمت دکتر.

باز هم حرفی نزد. دماعش را بالا کشید و دستش به چشمانش رفت. نگاهش کردم، دیدم دارد گریه می کند. سرش را به طرف خودم برگرداندم و دولا شدم و بوسدمش و با مهربانی گفتم، چرا گریه می کنی؟ از مدرسه ات ناراضی هستی؟  خبری شده؟

هیچ نگفت. و حالا هق هق گریه اش بلندتر شده بود.

گفتم، آخر بگو چی شده؟ خواب دیدی؟ خواب بد دیدی؟

گفت، خواب الهه را دیدم

بلندش کردم و گفتم، خب، بیا برویم توی اتاق، صبحانه بخوریم و برایم تعریف کن.

گفت، اما مدرسه نمی روم.

پرسیدم، چرا؟

گفت، حوصله ندارم.

خنده ام گرفت. اما به روی خودم نیاوردم. بچه هشت ساله حوصله ندارد.

خندیدم و گفتم، حوصله نداری؟ من هم حوصله ندارم بروم سر کار. بابا هم حوصله ندارد برود سر کار. آن وقت پول از کجا بیاوریم غذا بخریم، اجاره خانه بدهیم؟ حوصله را بگذار کنار. داشته باشی و نداشته باشی باید بروی مدرسه.

بغلش کردم و آوردمش توی اتاق. نشاندمش پشت میز. شیر و کورن فلاکسش را جلویش گذاشتم و گفتم، خب، حالا تعریف کن ببینم چی خواب دیدی؟

نه نگاهی به ظرف صبحانه اش کرد و نه نگاهی به من. سرش پایین بود و اشک از گونه اش جاری بود.

فکر کردم حتما خواب الهه دختر ناهید را دیده است. زیاد همدیگر را نمی بینیم. به ویژه این روزها که آلهه دانشگاه می رود و درسش زیاد شده است.

گفتم، دلت برای الهه تنگ شده. آخر هفته تلفن می زنم، اگر کاری نداشتند، یک سری می رویم پیششان.

الهه با بچه ها میانه خوبی دارد و همیشه سرگرمشان می کند.

گفت، نه الهه خاله ناهید.

پرسیدم، پس کدام؟

گفت، نمی دانم. اسم مامانش یادم نیست.

پرسیدم، همین جا باهاشون آشنا شدیم؟

گفت، نه.

پرسیدم، توی ایران.

گفت، نه.

پرسیدم، توی ترکیه؟

گفت، نه.

پرسیدم، توی آلمان؟

گفت، نه.

پرسیدم، توی بلغارستان؟

با تعجب پرسید، بلعارستان کجاست؟

گفتم، یادت نیست؟ از ترکیه که می رفتیم آلمان، توی بلغارستان نگهمان داشتند. دختر خانم سرمدی یادت رفته؟ هشت سالش بود. از تو بزرگتر بود. اسمش الهه بود.

کمی فکر کرد و پرسید، پیراهن آبی و سفید می پوشید؟

عجب پرسشی. چطور می توانستم به یاد داشته باشم که دختر چه لباسی می پوشید. یادم می آمد لباس های قشنگ و تمیزی می پوشید. موهای خرمایی و چشمانی عسلی رنگی داشت. مادرش همیشه موهایش را دو تا دم موشی می کزد و روبانی هم به آن ها می بست. حتم داشتم رامین خواب او را دیده بود. سه چهار روزی که با هم همسفر بودیم خیلی با رامین اخت شده بود. رامین آن موقع شش سال داشت و دخترک هشت سال. مثل یک مادر بزرگ به رامین امر و نهی می کرد.  رامین چشم و گوش بسته مطیعش بود.

گفتم، حتما خواب همان الهه را دیدی.

دوباره پرسید، پیراهن آبی و سفید می پوشید؟

گفتم، رنگ پیراهنش یادم نیست. آخر هر روز لباسش را عوض می کرد. اما موهای خرمایی و چشمان عسلی داشت.

با تعجب گفت، عسلی؟ عسلی چه رنگی است؟

دیدم توصیف عسلی برای بچه مفهوم نیست.

گفتم،  یعنی روشن. چشمهایش مثل چشم های تو سیاه نبودند.

گفت، ولی الهه ای که من خواب دیدم، یادم نیست چشمهایش چه رنگی داشت. اما پیراهن آبی پوشیده بود. یقه اش هم تور سفید داشت. با هم بازی می کردم. مثل همان موقع که بچه بودیم.

گفتم، آه، یادم آمد. الهه خاله فرزانه.

با تعجب پرسید، کدام خاله فرزانه؟

گفتم، خاله فرزانه دیگر. خواهر من. خاله واقعیت. همان که توی ایران زندگی می کند. رفتم آلبوم عکس را آوردم و عکس فرزانه و الهه و حامد را نشانش دادم. نگاهی به عکس کرد و گفت، نه این نبود. این که خیلی کوچولوست.

دیگر خسته شده بودم. به ساعت نگاه کردم، هشت و ده دقیقه بود.نه صبحانه اش را خورده بود ونه لباس پوشیده بود

گفتم، رامین جان صبحانه ات را بخور، دیر می شود.

از پشت میز بلند شد و رفت روی میل نشست و پاهایش را بغل کرد و گفت، من امروز مدرسه نمی روم. من دلم برای الهه تنگ شده است.

و اشک دوباره صورتش را شست.

عصبانی و بی حوصله سرش داد زدم، تو چرا مثل بچه ها شدی. من از کجا بدانم تو کدام الهه را خواب دیدی. منظورت از الهه، الهه کدام کشور است.

همان طور که اشک از چشمانش جاری بود، گفت، مگر هر کشوری یک الهه دارد؟

گفتم، آن کشورهایی که ما زندگی کردیم و گذر کردیم، هرکدامشان یک الهه داشتند که تو باهاشون دوست بودی.

گفت، پس اونی که پیراهن آبی می پوشید، کجاست؟

راستی راستی عصبانی شدم گفتم، الهه قبرستان.

هق هق گریه اش بلند شد و گفت، یعنی می گویی الهه من مرده. همان که با من دوست بود و به هم قول داده بودیم وقتی بزرگ شدیم با هم عروسی کنیم؟

زدم زیر خنده و توی دلم گفتم، بچه نیم وجبی از حالا نرد عشق می بازد و قول ازدواج می دهد.

گفتم، به به مبارک است. پس عاشق شدی و من خبر ندارم.

هم چنان که اشک از چشمانش جاری بود، خندید و گفت، کار بدی کردم؟

گفتم، نه. چه بدی دارد. عشق که چیز بدی نیست.

اشک هایش خشک شده بود و صورتش پر از خنده و شرم کودکانه بود. گفت، آره، خیلی هم خوب است.

و بعد دوباره چهره در هم کشید و پرسید، حالا بگو آن الهه چی شد؟ الان کجاست؟

و دوباره معما را در برابر من نهاد، بی هیچ کلیدی برای باز گشودنش.

گفتم، باید فکر کرد. آسان نیست که من الهه خواب تو را پیدا کنم. اولین شرط آن این است که تو هرچه زودتر ناشتایی ات را بخوری و لباس بپوشی و تو به مدرسه بروی و من سر کار. آن وقت تمام روز تو توی مدرسه و من سر کار فکر کنیم. شاید یادمان بیاید که الهه ای که تو خوابش را دیدی کجاست؟

منطقم  را پذیرفت. بی حرف پشت میزنشست و به چشم به هم زدنی لباس پوشیدم و او را آماده کردم.

وقتی از در مدرسه می فرستادمش تو و دیدم که با کیف و بسته ناهارش در ساختمان مدرسه گم شد، دلم سخت گرفت و بغض گلویم را فشرد.

کودک اولین عشقش را در کدام کشور گم کرده بود؟

از کتاب جشن تولد

نوامبر 1989

اولین پله

 

اولین پله

 

زن روی اولین پله حیاط به ایوان نشسته بود و دختر چند متر آن سوتر با توپی خیالی بازی می کرد. توپ خیالی را به زمین می زد و دور خود می چرخید و دوباره توپ را توی هوا گیر می آورد و به زمین می زد و باز دور خود می چرخید. آنقدر این کار را ادامه داد تا دچار سرگیجه شد و ایستاد.

زن گفت، «خسته نشدی بچه؟»

دخترک به زن نگاه کرد و انگار تازه او را می دید، لبخندی زد و هیچ نگفت.

آفتاب روی دیوار و پشت بام  ته  حیاط را نقش می زد. کلاغی روی بلند ترین شاخه درخت تبریزی قار قار کرد. دخترک سربلند کرد. اما کلاغ را در میان شاح و برگ درخت پیدا نکرد. گربه ای روی دیوار بین دو خانه به تنبلی قدم می زد. دخترک گربه را نگاه کرد. گربه به آخر دیوار که رسید، لختی ماند. نگاهش به خانه همسایه بود. از خانه همسایه صدای کرت کرت قدم می آمد.

دخترک به زن نگاه کرد که در خیال خود بود. همان طور که گربه را نگاه می کرد، گفت، «ننه ناز بروم مولود را صدا کنم، بیاید با هم بازی کنیم؟»

زن گفت، «نیستند. دیدمشان، داشتند می رفتند خیابان.»

دخترک گفت، «ما هم برویم خیابان.»

زن گفت، «نه. مادرت اجازه نمی دهد.»

گربه رفته بود. دخترک به ایوان جلوی اتاق ها نگاه کرد. گربه نبود. رفته بود خانه همسایه.

دخترک به زن نگاه کرد و پرسید، «پس  نادر و ناصر کجا رفتند؟»

زن گفت، «رفتند خیابان.»

دخترک گفت، «ما هم برویم.»

زن گفت، «گفتم که. مادرت اجازه نمی دهد.»

دخترک دیگر هیچ نپرسید. رفت و نشست کنار حوض. ماهی ها و عکس آسمان را با چند تکه ابر پراکنده در آن نگاه کرد و غروب که روی حیاط  و دیوارها و ساختمان خانه گسترده می شد.

 

 

و2018 و22 اکتبر