برای مرضیه ستوده
الهه کدام کشور
از صبح که بیدارش کردم، شروع کرد به بهانه گرفتن. اول فکر کردم مریض است. لبهایش گل انداخته بود و صدایش هم کمی گرفته بود. دست به پیشانی اش گذاشتم، زیاد داغ نبود. اصلا نمی خواست از توی تختش بیاید بیرون. پرسید، باید بروم مدرسه؟
گفتم، پس چی. دیر هم شده. باید زودتر بحنبی.
گفت، نمی روم. سرم درد می کند.
دوباره دستم را گذاشتم روی پیشانی اش. کمی داغ بود. شروع کرد به گربه کردن. نگران شدم.
پرسیدم، چی شده؟ جاییت درد می کند؟
گفت، نه.
گفتم، بلند شو. دارد دیر می شود.
گفت، من مدرسه نمی روم. اصلا مدرسه نمی روم.
گفتم، پسر گنده این چه حرفی است که می زنی؟ مگر می شود مدرسه نرفت. امروز تریپ دارید. یادت رفته؟
گفت، تریپ هم نمی روم. سرم درد می کند.
گفتم، بهانه نگیر. پس من چی؟ من باید بروم سر کار. اگر نروم بیرونم می کنند. خودت که می دانی.
گفت، اما من مدرسه نمی روم.
زیر بغلش را گرفتم و بلندش کردم. اما دوباره خوابید و پشتش را به من کرد.
دیگر داشتم عصبانی می شدم. هشت سالش هم تمام شده بود اما مثل بچه کوچولوها نازش را می کشیدم.
داد زدم، رامین این قدر اذیتم نکن. من رفتم ساندویج ناهارت را درست کنم. تا برگردم، تو هم باید لباس پوشیده باشی و از اتاق آمدم بیرون.
ساندویج را درست کردم و برگشتم توی اتاقش. همان طور روی به دیوار خوابیده بود و تکان نخورده بود.
گفتم، پس چه مرگته؟ ساعت دارد هشت می شود. کی می خواهی صبحانه بخوری وکی راه بیافتی؟ آخر من خبر مرگم باید ساعت نه سر کار باشم.
هیچ صدایی ازش در نمی آمد. دوباره نشستم کنار تختش وسعی کردم خشمم را فرودهم. خون خونم را می خورد. پرسیدم، جاییت درد می کند؟ چرا حرف نمی زنی؟ تو که بچه نیستی. اگر مریضی، خب بگو تا ببرمت دکتر.
باز هم حرفی نزد. دماعش را بالا کشید و دستش به چشمانش رفت. نگاهش کردم، دیدم دارد گریه می کند. سرش را به طرف خودم برگرداندم و دولا شدم و بوسدمش و با مهربانی گفتم، چرا گریه می کنی؟ از مدرسه ات ناراضی هستی؟ خبری شده؟
هیچ نگفت. و حالا هق هق گریه اش بلندتر شده بود.
گفتم، آخر بگو چی شده؟ خواب دیدی؟ خواب بد دیدی؟
گفت، خواب الهه را دیدم
بلندش کردم و گفتم، خب، بیا برویم توی اتاق، صبحانه بخوریم و برایم تعریف کن.
گفت، اما مدرسه نمی روم.
پرسیدم، چرا؟
گفت، حوصله ندارم.
خنده ام گرفت. اما به روی خودم نیاوردم. بچه هشت ساله حوصله ندارد.
خندیدم و گفتم، حوصله نداری؟ من هم حوصله ندارم بروم سر کار. بابا هم حوصله ندارد برود سر کار. آن وقت پول از کجا بیاوریم غذا بخریم، اجاره خانه بدهیم؟ حوصله را بگذار کنار. داشته باشی و نداشته باشی باید بروی مدرسه.
بغلش کردم و آوردمش توی اتاق. نشاندمش پشت میز. شیر و کورن فلاکسش را جلویش گذاشتم و گفتم، خب، حالا تعریف کن ببینم چی خواب دیدی؟
نه نگاهی به ظرف صبحانه اش کرد و نه نگاهی به من. سرش پایین بود و اشک از گونه اش جاری بود.
فکر کردم حتما خواب الهه دختر ناهید را دیده است. زیاد همدیگر را نمی بینیم. به ویژه این روزها که آلهه دانشگاه می رود و درسش زیاد شده است.
گفتم، دلت برای الهه تنگ شده. آخر هفته تلفن می زنم، اگر کاری نداشتند، یک سری می رویم پیششان.
الهه با بچه ها میانه خوبی دارد و همیشه سرگرمشان می کند.
گفت، نه الهه خاله ناهید.
پرسیدم، پس کدام؟
گفت، نمی دانم. اسم مامانش یادم نیست.
پرسیدم، همین جا باهاشون آشنا شدیم؟
گفت، نه.
پرسیدم، توی ایران.
گفت، نه.
پرسیدم، توی ترکیه؟
گفت، نه.
پرسیدم، توی آلمان؟
گفت، نه.
پرسیدم، توی بلغارستان؟
با تعجب پرسید، بلعارستان کجاست؟
گفتم، یادت نیست؟ از ترکیه که می رفتیم آلمان، توی بلغارستان نگهمان داشتند. دختر خانم سرمدی یادت رفته؟ هشت سالش بود. از تو بزرگتر بود. اسمش الهه بود.
کمی فکر کرد و پرسید، پیراهن آبی و سفید می پوشید؟
عجب پرسشی. چطور می توانستم به یاد داشته باشم که دختر چه لباسی می پوشید. یادم می آمد لباس های قشنگ و تمیزی می پوشید. موهای خرمایی و چشمانی عسلی رنگی داشت. مادرش همیشه موهایش را دو تا دم موشی می کزد و روبانی هم به آن ها می بست. حتم داشتم رامین خواب او را دیده بود. سه چهار روزی که با هم همسفر بودیم خیلی با رامین اخت شده بود. رامین آن موقع شش سال داشت و دخترک هشت سال. مثل یک مادر بزرگ به رامین امر و نهی می کرد. رامین چشم و گوش بسته مطیعش بود.
گفتم، حتما خواب همان الهه را دیدی.
دوباره پرسید، پیراهن آبی و سفید می پوشید؟
گفتم، رنگ پیراهنش یادم نیست. آخر هر روز لباسش را عوض می کرد. اما موهای خرمایی و چشمان عسلی داشت.
با تعجب گفت، عسلی؟ عسلی چه رنگی است؟
دیدم توصیف عسلی برای بچه مفهوم نیست.
گفتم، یعنی روشن. چشمهایش مثل چشم های تو سیاه نبودند.
گفت، ولی الهه ای که من خواب دیدم، یادم نیست چشمهایش چه رنگی داشت. اما پیراهن آبی پوشیده بود. یقه اش هم تور سفید داشت. با هم بازی می کردم. مثل همان موقع که بچه بودیم.
گفتم، آه، یادم آمد. الهه خاله فرزانه.
با تعجب پرسید، کدام خاله فرزانه؟
گفتم، خاله فرزانه دیگر. خواهر من. خاله واقعیت. همان که توی ایران زندگی می کند. رفتم آلبوم عکس را آوردم و عکس فرزانه و الهه و حامد را نشانش دادم. نگاهی به عکس کرد و گفت، نه این نبود. این که خیلی کوچولوست.
دیگر خسته شده بودم. به ساعت نگاه کردم، هشت و ده دقیقه بود.نه صبحانه اش را خورده بود ونه لباس پوشیده بود
گفتم، رامین جان صبحانه ات را بخور، دیر می شود.
از پشت میز بلند شد و رفت روی میل نشست و پاهایش را بغل کرد و گفت، من امروز مدرسه نمی روم. من دلم برای الهه تنگ شده است.
و اشک دوباره صورتش را شست.
عصبانی و بی حوصله سرش داد زدم، تو چرا مثل بچه ها شدی. من از کجا بدانم تو کدام الهه را خواب دیدی. منظورت از الهه، الهه کدام کشور است.
همان طور که اشک از چشمانش جاری بود، گفت، مگر هر کشوری یک الهه دارد؟
گفتم، آن کشورهایی که ما زندگی کردیم و گذر کردیم، هرکدامشان یک الهه داشتند که تو باهاشون دوست بودی.
گفت، پس اونی که پیراهن آبی می پوشید، کجاست؟
راستی راستی عصبانی شدم گفتم، الهه قبرستان.
هق هق گریه اش بلند شد و گفت، یعنی می گویی الهه من مرده. همان که با من دوست بود و به هم قول داده بودیم وقتی بزرگ شدیم با هم عروسی کنیم؟
زدم زیر خنده و توی دلم گفتم، بچه نیم وجبی از حالا نرد عشق می بازد و قول ازدواج می دهد.
گفتم، به به مبارک است. پس عاشق شدی و من خبر ندارم.
هم چنان که اشک از چشمانش جاری بود، خندید و گفت، کار بدی کردم؟
گفتم، نه. چه بدی دارد. عشق که چیز بدی نیست.
اشک هایش خشک شده بود و صورتش پر از خنده و شرم کودکانه بود. گفت، آره، خیلی هم خوب است.
و بعد دوباره چهره در هم کشید و پرسید، حالا بگو آن الهه چی شد؟ الان کجاست؟
و دوباره معما را در برابر من نهاد، بی هیچ کلیدی برای باز گشودنش.
گفتم، باید فکر کرد. آسان نیست که من الهه خواب تو را پیدا کنم. اولین شرط آن این است که تو هرچه زودتر ناشتایی ات را بخوری و لباس بپوشی و تو به مدرسه بروی و من سر کار. آن وقت تمام روز تو توی مدرسه و من سر کار فکر کنیم. شاید یادمان بیاید که الهه ای که تو خوابش را دیدی کجاست؟
منطقم را پذیرفت. بی حرف پشت میزنشست و به چشم به هم زدنی لباس پوشیدم و او را آماده کردم.
وقتی از در مدرسه می فرستادمش تو و دیدم که با کیف و بسته ناهارش در ساختمان مدرسه گم شد، دلم سخت گرفت و بغض گلویم را فشرد.
کودک اولین عشقش را در کدام کشور گم کرده بود؟
از کتاب جشن تولد
نوامبر 1989